رابرت ردفورد، بازیگر، فیلمساز مستقل و فعال محیط زیست، یک هفته پیش در سن ۸۹ سالگی در خانهاش در ساندنس، یوتا، درگذشت. او به عنوان بازیگر، از اواخر دهه ۱۹۵۰ تا دهه جاری در تئاتر، سینما و تلویزیون فعالیت داشت.
ردفورد از سال ۱۹۶۹ تا اواسط دهه ۱۹۸۰ از شهرت سینمایی بینظیری برخوردار بود. عموماً پذیرفته شده است که او به دلیل تأثیر جمعی فیلمهایی مانند بوچ کسیدی و ساندنس کید (۱۹۶۹)، قهرمان اسکی (۱۹۶۹)، جرمیا جانسون (۱۹۷۲)، کاندیدا (۱۹۷۲)، آنطور که بودیم (۱۹۷۳)، نیش (۱۹۷۳)، گتسبی بزرگ (۱۹۷۴)، سه روز کرکس (۱۹۷۵) و همه مردان رئیسجمهور (۱۹۷۶)، محبوبترین بازیگر سینما در ایالات متحده و در بخش هایی از جهان که فیلمهای آمریکایی در اوایل و اواسط دهه ۱۹۷۰ غالبیت داشتند، بود.
صاحبان سینما در ایالات متحده، رابرت ردفورد را در سالهای ۱۹۷۴، ۱۹۷۵ و ۱۹۷۶ به عنوان برترین ستاره گیشه ای هالیوود انتخاب کردند. در سال ۱۹۷۴، او اولین بازیگری بود که در نزدیک به سه دهه، سه فیلمش در میان ۱۰ فیلم پرفروش سال قرار داشت. محبوبیت او تصادفی نبود. ردفورد، جذابیت، خونسردی هوشمندانه، شوخ طبعی و پیچیدگی را به بهترین آثارش آورد. او شخصیت و حضوری جذاب داشت، که صرفاً به خاطر چهره زیبایش نبود. تماشاگران در آن زمان از موضع عموماً ضد حاکمیتی او در قبال سیاست روز آگاه بودند و آن را تحسین میکردند، و این ویژگی را تا حد امکان در نقشهای مختلف سینمایی خودش نیز به نمایش میگذاشت.
ردفورد ۱۰ فیلم یا بخش های از فیلم را کارگردانی کرد. موفق ترین اثر بر اساس دریافت جوایز، فیلم مردم عادی (۱۹۸۰)، درباره واکنش خانواده ای از طبقه متوسط رو به بالا به مرگ تصادفی یکی از پسران و اقدام به خودکشی پسر دیگرشان بود. اما، مسابقه تلویزیونی (۱۹۹۴) ردفورد درباره تلاش بیرحمانه برای موفقیت به هر قیمتی و زوال فرهنگی آمریکا در دهه ۱۹۵۰، همچنان مهمترین اثر او محسوب میشود. جالب است که آخرین تجربه کارگردانی او، بخشی از فیلم کلیساهای جامع فرهنگ (۲۰۱۴) بود که در آن به موسسه مطالعات بیولوژیکی سالک در لاهویا، کالیفرنیا، که توسط معمار لوییس کان طراحی شده بود، ادای احترام کرد. ردفورد در کودکی به نوع خفیفی از فلج اطفال مبتلا شده بود و به طور قابل درکی، نهایت احترام را برای سالک که یکی از اولین واکسنهای موفق فلج اطفال را ساخته بود، قائل بود.
ردفورد که از جریان غالب هالیوود ناراضی بود، موسسه ساندنس را در سال ۱۹۸۰ تأسیس کرد و اولین جشنواره فیلم ساندنس که به فیلمسازی مستقل اختصاص داشت، در سال ۱۹۸۵ برگزار شد. این جشنواره هر سال تا به امروز برگزار شده است. کارگردانان سرشناس بسیاری برای اولین بار از طریق نمایش فیلمهایشان در این جشنواره، به ویژه در آغاز، با فیلم سکس، دروغها و نوار ویدئویی ساخته استیون سودربرگ در سال ۱۹۸۹ به عرصه سینما قدم گذاشتند، یا از طریق نمایش فیلم در آنجا برای عموم شناخته شدند.
ردفورد خوشقیافه، لبخندی گیرا و رفتاری اشرافی داشت، اما زندگی، افکار و احساساتش پیچیدهتر از آنی بود که به نظر می رسید. او همانطور که زندگینامهنویسان اش، لارنس جی. کویرک و ویلیام شول نقل کردهاند، یک بار اظهار کرده بود: «در تمام عمرم با احساس گناه دست به گریبان بودهام، زیرا احساس میکنم تفاوتی بین ظاهرِ من و آنچه در درونم احساس میکنم، وجود دارد.»
ردفورد در طول دههها، بارها نارضایتی خود را از سوداگری و ابتذال صنعت سینمای آمریکا ابراز کرده بود. برای مثال، در مصاحبه سال ۱۹۷۰ خود با درک مالکوم، منتقد فیلم گاردین، در زمان ساخت فیلم قهرمان اسکی، خاطرنشان کرد که او:
با قاطعیت میگوید: «من آدم هالیوود نیستم. یادت هست آن یارو را که مدام به کتاب دوران زندگی تو اثر ویلیام سارویان مراجعه می کرد و می گفت 'هیچ مبنایی وجود ندارد، هیچ مبنایی—به کلی وجود ندارد'؟ خب، این همان احساسی است که من نسبت به هالیوود دارم. شما دیگر نمیتوانید یک فرم هنری را مثل یک تجارت اداره کنید، و آنها هنوز هم سعی میکنند چنین کنند. فیلمها برای آنها درست مثل جاروبرقی یا یخچال هستند. این رویکرد حالم را بهم میزند.»
در سال ۲۰۱۰، او به مصاحبهکننده شبکه خبری اروپا (Euronews) اظهار داشت که
در تمام زندگیم نسبتاً مستقل بودهام و دقیقاً همین طور است. ... ببین، همه نمی توانند مستقل باشند. ایفای این نقش در دنیایی که توسط شرکتها کنترل میشود، بسیار دشوار است. شرکتها فرمول بسیار قدرتمندی برای بازده مالی در ازای سرمایهگذاری خود و از این قبیل موارد دارند. بنابراین، گاهی اوقات تجربهگرایی یا استقلال به شکلی منفی دیده شده، و بسیار پرخطر تلقی میشود، بنابراین شما با دشواری مواجه خواهید شد.
ردفورد در سال ۲۰۱۸ به خبرگزاری آسوشیتدپرس گفت که او جشنواره ساندنس را برای حمایت از
هنرمندان مستقلی که فرصتی برای شنیده شدن به آنها داده نمیشد. ... این صنعت به خوبی توسط جریان غالب که من هم بخشی از آن بودم کنترل میشد. اما من داستانهای دیگری را در آن بیرون دیدم که شانسی برای روایت شدن نداشتند و با خودم فکر کردم: «خب، شاید بتوانم انرژیام را وقف فراهم کردن فرصتی برای آن افراد کنم.» وقتی به گذشته نگاه میکنم، از این بابت احساس خیلی خوبی دارم.
البته نیات یک چیز هستند، و نتایج چیز دیگری. شرایط اجتماعی و فرهنگی آمریکای پس از جنگ که ردفورد در آن بزرگ شد و به بلوغ رسید، محدودیتهایی ایجاد کرد و موانعی پیش پای او نهاد که عبور از آنها دشوار بود. «استقلال» واقعی در صنعت فیلم هالیوود یا از آن مستلزم چه چیزی است؟
ردفورد در آگوست ۱۹۳۶ در دوران رکود بزرگ، در سانتا مونیکا، کالیفرنیا، در شرایط محقری به دنیا آمد. پدرش در زمان تولد ردفورد، شیرفروش بود و ساعات طولانی کار میکرد، هرچند بعدها حسابدار شرکت استاندارد اویل شد. پدر ردفورد اهل نیوانگلند و مادرش اهل تگزاس بود.
به گفته مایکل فینی کالان، زندگینامهنویس ردفورد
او یک کالیفرنیایی نسل اول بود، که همزمان با دوران افول مرکبات و اوجگیری هالیوود، در لسآنجلس به دنیا آمد. در اواسط دهه ۱۹۳۰، واقعیتها با هم در تضاد بودند، قربانیان طوفان گرد و غبار به غرب آمدند، اما پلیسهای محلی دروازههای شهر را بر رویشان بستند، در حالی که ساکنان لسآنجلس میزبان ستارههایی مانند گرتا گاربو و گری کوپر بودند. خانواده ردفورد در داخل محدوده شهر زندگی میکردند، اما فقیر بودند; دوستان هممحلهایشان در دوران رکود بزرگ، خودشان را حلقآویز کردند.
کالان استدلال میکند که
سرگذشت هر دو شاخه خانواده، خانواده ردفورد و خانواده هارتس [خانواده مادر ردفورد]، سرگذشت شورشیان و مطرودان بود. این خاندان ها در سدههای هجدهم و نوزدهم از راه رسیدند و به ساحل شرقی و آرمانهای کثرتگرایی و دموکراسی لیبرال که در آنجا برقرار شده بود، چنگ زدند. آزادی، آرمان هر دو خانواده بود.
نشانههایی از رادیکالیسم در خانواده وجود داشت. حمایت از جمهوریخواهی ایرلندی در یک سوی خانواده، و در سوی دیگر عمهای معلم مدرسه که پدر ردفورد در بدو نقل مکان به کالیفرنیا با او زندگی میکرد، و «کمونیسم را»، یا بنا بر روایت دیگران، آنارشیسم اِما گلدمن را پذیرفته بود.
به نظر میرسد دوران کودکی ردفورد نابسامان بوده است.
من دوران کودکی سختی را پشت سر گذاشتم و دردسر درست میکردم و خودم هم در دردسر میافتادم و غیره، و از مدرسه اخراج شدم. این مسئله برایم مهم نبود، چون آنچه واقعاً میخواستم، رفتن به جای دیگری بود.
پس از اتمام دبیرستان و یک سال تحصیل در دانشگاه، ردفورد سال ۱۹۵۶ راهی اروپا شد. او در آن زمان آرزو داشت نقاش شود.
میخواستم به جایی بروم که احساس میکردم هویت تاریخی دارد و در آن نوعی احساس همبستگی با برخی هنرمندان وجود داشت، و آنجا فرانسه، پاریس بود. (شبکه خبری اروپا)
و
اکسپرسیونیسم نقطه عطف مهمی در ایالات متحده بود، اما من اروپاییهایی مثل اوتریلو، مودیلیانی و به خصوص گوگن و پستامپرسیونیستها را ترجیح میدادم که برای من فوقالعاده هیجانانگیز بودند. (کالان)
کالان اضافه میکند در پاریس، در حالیکه سرشار از انرژی بود،
ردفورد به جمع دانشجویان رادیکالی پیوست که تظاهرات خیابانی را علیه سرکوب مجارستان توسط شوروی [۱۹۵۶] سازماندهی میکردند. کنجکاوی او را به وسط ماجرا کشاند، اگرچه آموزش سیاسی او هنوز در حال تکوین بود. در جریان یورش پلیس در منطقه دانشگاه، با باتوم مورد ضرب و شتم قرار گرفت و مجروح شد.
جالب است بدانیم این «دانشجویان رادیکال» که علیه سرکوب استالینیستی اعتراض میکردند، چه کسانی بودند.
ردفورد پس از بازگشت به آمریکا، در اکتبر ۱۹۵۷ شروع به گذراندن کلاسهای آکادمی هنرهای نمایشی آمریکا در نیویورک کرد. او اولین حضور حرفهای خود را در سال ۱۹۵۹، در سن ۲۲ سالگی، روی صحنه تئاتر تجربه کرد. و در اوایل دهه ۱۹۶۰ شروع به کار در تلویزیون در سریالهای محبوبی مانند ماوریک، پری میسون، شهر برهنه، مسیر ۶۶، آلفرد هیچکاک تقدیم میکند و منطقه گرگ و میش کرد. ردفورد اولین فیلم بلند خود را در سال ۱۹۶۲ در فیلم شکار جنگ بازی کرد، که درباره جنگ کره بود. اولین حضور سینمایی قابل توجه او در فیلم درون دیزی کلاور در سال ۱۹۶۵ به کارگردانی رابرت مولیگان، همراه با دوستش ناتالی وود بود، که بر قدرت مخرب صنعت نمایش متمرکز بود.
ردفورد در طول یک دهه و نیم بعد، با تعدادی از کارگردانان، برخی از هالیوود قدیم، برخی از هالیوود جدید و برخی که نمایندهی نوعی مصالحه یا گذار بین این دو نسل بودند، همکاری کرد. او در هفت فیلم به کارگردانی سیدنی پولاک (این ملک محکوم است، جرمیا جانسون، آنطور که بودیم، سه روز کرکس، سوارکار الکتریکی، از آفریقا، هاوانا)، سه فیلم به کارگردانی جورج روی هیل (بوچ کسیدی و ساندنس کید، نیش، والدو پپر بزرگ) و دو فیلم به کارگردانی مایکل ریچی (قهرمان اسکی، کاندیدا) بازی کرد. او همچنین در فیلم هایی به کارگردانی آرتور پن، ایب پولونسکی، پیتر یتس، جک کلیتون، آلن پاکولا، استوارت روزنبرگ و بری لوینسون بازی کرد.
به علاوه، یک بازیگر، حتی یک بازیگر بسیار موفق، در صنعت فیلم آمریکا، آزاد نیست هر کاری که دلش می خواهد انجام دهد. محدودیتهای بیرونی و درونی وجود دارند. همکاری مکرر او با پولاک شایان ذکر است. همانطور که در یادبود درگذشت دومی اشاره کردیم، پولاک
را میتوان به عنوان چهره ای چند استعدادی تصور کرد... کسی که دوران حرفهایاش مراحل مختلفی از تاریخ صنعت سینما را در بر گرفت و ماندگار شد...
با نگاهی کمتر سخاوتمندانه، میتوان استدلال کرد که پولاک در یک چشمانداز نسبتاً تاریک سینمایی و سیاسی دوام آورد، زیرا فقدان یک شخصیت هنری یا دیدگاه اجتماعی مشخص باعث ماندگاری او شد، در حالی که شخصیتهای قویتر و متعهدتر از صحنه محو شدند. توانایی او در انطباق موفقیتآمیز، در حالی که دهه رادیکال ۱۹۷۰ جای خود را به سالهای کارتر، ریگان و بوش داد، حاکی از انعطافپذیری ای است که کاملا دال بر اعتبار او نیست.
ردفورد منتقد جامعه آمریکا، منتقد سلطهٔ شرکتهای عظیم بر آن، به خطر انداختن محیط زیست آن، و نحوه برخورد آن با بومیان آمریکا و لاتینتبارها (جنگ میلاگرو بینفیلد) بود. مخصوصا، همانطور که اشاره کردیم، او از ماهیت غالبا سازشکارانه و کلیشهای فیلمسازی هالیوود ابراز تاسف میکرد. او در مقاطع مختلف، شیفته سینمای موج نوی اروپا و فرانسه و آثار چهرههایی مانند اینگمار برگمان، فیلمساز سوئدی، بود.
از اواسط دهه ۱۹۶۰، همانطور که در یادنامه درگذشت پولاک نوشتیم، ثبات دوران پس از جنگ نشانههایی از تنش و تقلای شدید را نشان داده بود:
ترور کندی؛ افشای فقر عمیق و پایدار در آپالاچیا; رادیکالیزه شدن جنبش حقوق مدنی; شورشها در هارلم و واتس; قتل مالکوم ایکس; ظهور جنبش اعتراضی دانشجویی، به ویژه در مخالفت با مداخله نظامی ایالات متحده در جنوب شرقی آسیا.
اما، در صنعت فیلمسازی که از عناصر چپگرا پاکسازی شده بود، جستجوی نقد اجتماعی که میتوانست به درک این تحولات کمک کند، کمیاب بود. انواع مختلف لیبرالیسم حزب دموکرات بهترین چیزی بود که به راحتی در دسترس پولاک و دیگران قرار داشت.
این موضوع تا حد زیادی در مورد ردفورد نیز صادق است. در آثار سینمایی او، رگههایی از ضد حاکمیتی وجود دارد، در فیلمهایی مانند بوچ کسیدی، به آنها بگویید ویلی بوی اینجاست (اثر پولانسکی قربانی لیست سیاه)، کاندیدا، جرمیا جانسون، سه روز کرکس، همه مردان رئیس جمهور و به طور مبهمتر، در نیش، گتسبی بزرگ، آنطور که بودیم و فیلمهای دیگر. ردفورد در همه مردان رئیس جمهور، درباره رسوایی نیکسون-واترگیت، و در سه روز کرکس، که در آن عملیات «خودسرانه» سیا برای تصرف میدانهای نفتی خاورمیانه نقش محوری دارد، و همچنین در کارگردانی فیلم بعدیاش، مسابقهٔ تلویزیونی با اقتدار خودنمایی می کند.
مایکل آلن، منتقد و مورخ، تصریح میکند که
ردفورد در زندگی خصوصی خود فردی متعهد به سیاست بود، و علایقش معطوف به محیط زیست، تاریخ و وضعیت فعلی بومیان آمریکا و شرافت اخلاقی و سیاسی خود آمریکا بود.
آلن مینویسد که تعدادی از فیلمهای او
با واکنش او نسبت به مسائل سیاسی مشخص مرتبط بودند، بهویژه فساد دولت آمریکا، که با رسوایی سقوط نیکسون به دلیل ماجرای پنهانکاری واترگیت به اوج خود رسید.
هیچ دلیلی برای تردید در صداقت یا خشم ردفورد نسبت به جنبههای زندگی آمریکایی وجود ندارد، اما واقعیت این است که دیدگاه سیاسی او هرگز فراتر از لیبرالیسم و حمایت —حتی اگر انتقادی و مشروط— از حزب دموکرات نرفت. در نقدی بر فیلم «شیرها برای برهها» (۲۰۰۷)، که در باره پیامدهای «جنگ علیه تروریسم» و جنگهای عراق و افغانستان بود، وبسایت جهانی سوسیالیستی(WSWS) خاطر نشان کرد که این فیلم
به سردرگمی لیبرالها و امتناع محتاطانه از افشای ریشههای واقعی نظامیگری دولت بوش میافزاید. این فیلم عمدتاً شامل گفتوگوهایی در مورد مخمصه ایالات متحده در خاورمیانه است، ولی واژه «نفت» هرگز ذکر نمیشود.
عظمت در هنر چیزی نیست که بتوان آن را مانند یک شعبدهباز از کلاه بیرون آورد، بلکه به مجموعهای از عوامل اجتماعی، هنری و فکری بستگی دارد. در چارچوب محدودیتهای تحمیل شده توسط آن دوران و شرایط اجتماعی، سهم ردفورد در فیلمسازی آمریکا، به عنوان یک مرد پیشگام جذاب، یک کارگردان، یک حامی فیلمسازی مستقل، واقعی بود.
وقتی در سال ۲۰۱۰ از ردفورد پرسیده شد که آیا اکنون خود را یک هنرمند میدانید یا یک تاجر؟ او با چابکی و اندک نگرانی آشکار پاسخ داد:
نه یک تاجر. تاجر نیستم. شبیه واژه برچسب است. وقتی کسی میگوید «پسر، تو یک برچسب عالی داری»، عصبی می شوم. معذب میشوم، چون واژه «برچسب» داغ زدن گاو را برایم تداعی می کند، و من به آن واژه واکنشی نشان ندادم، میدانی، به آن فکر نکرده بودم. معنایش را میفهمم، اما شنیدن آن واژه برایم عجیب بود. واژه «تجارت» همیشه برای من چندان خوشایند نبوده است، چون من بیشتر به عنوان یک هنرمند فکر میکنم.
برای دریافت خبرنامه ایمیلی وبسایت جهانی سوسیالیستی (WSWS) ثبت نام کنید
